حالمان بد نیست
نوشته شده توسط : SEVAN

حالمان بد نیست غم کم می خواهیم
کم که نه هر روز کم کم می خواهیم
آب می خواهیم سرابم می دهند
عشق می ورزم عذابم می دهند
من نمی دانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی آفتاب ؟
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بیگناهی بودم و دارم زدند
بعد از این با بی کسی خو می کنم
هر چه در دل داشتم رو می کنم
درد می بالد چو بدتر می کنم
طالعم شوم است باور می کنم
خنجری نامرد بر قلبم نشست
نیستم از مردم خنجر به دست
بت پرستم بت پرستم بت پرست
بغض غم بر درب سلولم نزن
من خودم خوش باورم گولم نزن
من نمی گویم که خاموشم نکن
من نمی گویم فراموشم نکن
من نمی گویم مه با من یار باش
من نمی گویم که غم خوار باش
من نمی گویم که غم دیر بس است
گفتم اما هیچ نشنیدم بس است
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود
کوه کندن ر نباشد پیشه ام
بویی از فرهاد دارد تیشه ام
هیچ س دست ما را باز کرد؟ نه
فکر قلب تنگ ما را کرد ؟ نه
هیچ کس اندوه ما را دید ؟ نه
هیچ کس از حال ما پرسید ؟ نه
هیچ کس اشکی برای من نریخت
هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روز یست حال من یدنی است
حال من از این و آن پرسیدنی است
گاه بر روی زمین زل می زنم
حافظ دیوان فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم





:: بازدید از این مطلب : 169
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 16 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: